حوالی ظهر، پلیس جوان با کلاه و پیراهن سفید، عینک دودی و شلوار سورمه ای سیر، مؤدبانه گفت: می دانید چه خطری از بیخ گوش تان گذشت؟
مرد میانسال خواست بگوید سرعتش زیاد نبود و او کلاً آدم با احتیاطی ست، اما برخورد دوستانه پلیس، منصرفش کرد. خواست از ماشین پیاده شود، اما پلیس جوان مانع شد و گفت: شرمنده ام نکنید.
او گواهی نامه و کارت ماشین را از مرد گرفت و با دقت نگاه کرد. خودکار را بین انگشتانش جا به جا کرد، ولی چیزی روی برگه جریمه ننوشت؛ مدارک را دو دستی و با احترام به طرف مرد گرفت و گفت: لابد مستحضر هستید که اینجا یک شهر زیارتی ست و افراد زیادی با فرهنگ ها و ملیت های مختلف در این خیابان های تنگ و پرخطر، رفت و آمد می کنند. اگر خدای ناکرده با زن یا بچه ای تصادف می کردید، الآن شما به عنوان یک مجرم بودید.
سپس به دوربینی اشاره کرد که چند متر عقب تر قرار داشت و مرد هرچه کرد نتوانست آن را از داخل آینه ببیند. گفت: به هرحال شما مهمان ما هستید و امیدوارم در شهر ما به شما خوش بگذرد. به رسم مهمان نوازی، جریمه تان نمی کنم ( به صندوق صدقات که چند قدم جلوتر بود اشاره کرد ) اما توصیه می کنم صدقه را فراموش نکنید.
بعد با لحنی آمیخته به شوخی و خنده گفت: با حذف یارانه ها و بالا رفتن جریمه، باید احتیاط را شرط اول رانندگی بدانیم. ضمناً توصیه می کنم حتماً از تانکر های مجاز آب شرب استفاده کنید. چون خبر شیرین شدن آب شهر ما فقط شایعه ست. هنوز هم مسافران، نمک گیر ما می شوند.
پلیس «التماس دعا» گفت و دست راستش را تا لبه کلاه بالا آورد. مرد میانسال و خانواده اش، مبهوت رفتار دوستانه پلیس جوان شدند. هیچ کس حرفی نزد، اما وقتی به صندوق صدقات رسیدند، همه یکصدا گفتند «صندوق». مرد، تراول پنجاه هزارتومانی را از جیبش بیرون آورد و پیاده شد.
حوالی نیمه شب، مردی جوان، بدون کلاه و عینک، کنار صندوق صدقات از موتور پیاده شد. به اطراف نگاه کرد. کلیدی را از میان کلیدها جدا کرد. در صندوق را باز کرد و چند مشت اسکناس و تراول را توی کیسه ریخت. در صندوق را بست. به اطراف نگاه کرد و سوار بر موتور، توی تاریکی محو شد.
سخنان حکیمانه بهترین کلیدهای خوشبختی در زندگی هستند متاسفانه بیشتر ماها به این حقیقت زمانی پی می بریم که دیگه کار از کار گذشته !
در کتاب نامه سرخ ، حکیم ارد بزرگ HAKIM OROD BOZORG می فرماید : (( همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم ))
این جمله شاید ساده به نظر برسه اما با خواندن خبر زیر به اهمیت حیاتی اون پی می بریم :
به گزارش روزنامه شرق ، حکم اعدام مرد جوانی که متهم
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .
راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 57
بازدید هفته : 516
بازدید ماه : 1023
بازدید کل : 49561
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1